گیسوانِ سرنوشت

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

گشت روزانه حدود هفت صبح شروع می‌شود.

اِسمیتا، سبد و برس کوچک حصیری‌اش را بر می دارد.

او می‌داند که باید هر روز مستراح بیست خانه را خالی کند و زمانی برای هدر دادن ندارد.

او کنار جاده راه می‌رود، نگاهش به زمین است و چهره‌اش زیر چارقدی پنهان شده.

در بعضی روستاها، دالیت‌ها باید با حملِ پَر کلاغ، حضور خود را اعلام کنند.

در دیگر جاها، آن‌ها محکوم‌اند که با پای برهنه راه بروند‌.

همه داستان آن نجسی را که تنها به دلیل پوشیدن صندل سنگسار شد می‌دانند.

اسمیتا، از در پشتی که مخصوص اوست وارد خانه‌ها می‌شود، او حق ندارد با ساکنین برخورد کند و بدتر از آن با آن‌ها هم‌صحبت شود. او نه‌تنها نجس است، بلکه باید نامرئی هم باشد. اما این صبح، روزی مثل دیگر روزها نیست.

اسمیتا تصمیمی گرفته بود و آن را همچون واقعیتی مسلّم پذیرفته بود. دخترش به مدرسه خواهد رفت. او به‌سختی ناگاراجان را متقاعد کرده بود.

او گفته بود:«چه فایده‌ای داره؟ او شاید خواندن و نوشتن رو یاد بگیره، اما هیچ‌کس اینجا به اون کار نخواهد داد. ما مستراح خالی کن به دنیا می‌آییم و تا آخر عمرمون هم همین‌طور می‌مونیم. این یه ارثیه ست، دایره‌ای ‌که هیچ‌کس نمی‌تونه ازش خارج بشه. یه کارماست. »

اِسمیتا تسلیم نشده بود. او نپذیرفت که لالیتا را همراه خود به گشت روزانه ببرد:

او حرکات مستراح خالی‌کن‌ها را به او نشان نخواهد داد. او به تماشای بالا آوردن دخترش در جویِ آب، نخواهد نشست، مثل مادرش پیش از او.

نه اِسمیتا این را نمی‌پذیرفت.

لالیتا باید به مدرسه برود.

.

.

اولین رمان لَتیسیا کُلُمبانی؛ فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان، بازیگر و نویسندۀ فرانسوی با عنوان «مویِ بافته» در سال دو هزار و هفده، به چاپ رسید و تاکنون به سی و شش زبان دنیا ترجمه شده است. در کشور خودمان حداقل پنج ناشر را می‌شناسم که با عناوینی چون رشته‌های بافته، بافته و گیسوان بافته دست به کار چاپ این کتاب شده‌اند و احتمال می‌دهم باز هم ادامه داشته باشد، ولی مگر داستان این کتاب چیست؟

کتابی که طبق اطلاعاتی که جمع‌آوری کردم، پیش از چاپ، در هفده کشور پیش‌فروش شد و در عرض دو ماه، صد و پنجاه‌هزار نسخه از آن در فرانسه در اختیار مخاطبان قرار گرفت.

عنوانی که نویسنده برای داستانش انتخاب کرده بسیار زیرکانه است؛ گیسوانی که سرنوشت سه زن آزادی‌خواه را در سه نقطۀ متفاوت از این کرۀ خاکی، به هم پیوند می‌دهد.

سه زنی که باید بدانند اعمال هر انسانی در هر نقطۀ دنیا، تأثیر خاص خودش را بر جهان و زندگی انسان‌ها می‌گذارد که نباید هرگز از آن غافل شد، چیزی مثل اثر پروانه‌ای!

اِسمیتا در اوتارپرادش هند است و از دستۀ دالیت‌هاست.)(دالیت به معنای زمین‌خورده یا ستمدیده است. در جنوب آسیا، نامی است که کسانی که در نظام طبقاتی آیین هندو، غیرقابل لمس یا نجس خوانده می‌شوند برای خود برگزیده‌اند.)

کلمبانی، از شرایط جامعۀ اسمیتا این‌طور می‌نویسد:

«سیاستمدارها این را می‌دانند؛ چیزی که مردم پیش از اصلاحات، پیش از برابری‌های اجتماعی و حتی پیش از اشتغال می‌خواهند، دستشویی‌ها هستند. حق دفع شایستۀ مدفوع. در روستاها، زن‌ها برای رفتن به مزارع، باید منتظر فرا رسیدن شب شوند و این آن‌ها را در معرض تعرضات گوناگونی قرار می‌دهد.»

«دالیت»ها در پایین‌ترین رده کاست هند قرار دارند و شمار آن‌ها به دویست و پنجاه میلیون نفر می‌رسد و غالباً مجبور به انجام بدترین کارها می‌شوند و از کمترین حقوق انسانی برخوردارند، علی‌رغم اینکه نظام طبقاتی حدود هفتاد سال پیش در هندوستان به‌طور رسمی لغو شده است. دالیت‌ها کارهایی را انجام می‌دهند که نه‌تنها نمی‌توان از کسی انتظار داشت بلکه به‌صورت قانونی هم در هندوستان وجود ندارند.

کارگرانی از این طبقه اجتماعی در کانال‌های آب و فاضلاب در شهر دهلی داخل می‌شوند و بعد از پاکسازی آن‌ها بدون شرایط ایده آل بهداشتی، قصد خروج و بازگشت به خانه‌هایشان را دارند و طبعاً کسی نمی‌خواهد با آن‌ها هیچ‌گونه تماسی داشته باشد. با همۀ این مشکلات، آن‌ها همواره برای زندگی بهتر، تلاش می‌کنند.

هندی‌ها بر این باور بودند که انسان‌ها به‌عنوان مجازاتی برای رفتار نادرست در زندگی‌های قبلی، به عنوان یک دالیت به دنیا می‌آیند.(باور مذهبی تناسخ) بنا بر نظریه‌های تناسخ هندو، کسانی که با دقت از این محدودیت‌های موجود در زندگی زمان حال خود پیروی می‌کردند، می‌توانستند برای رفتارشان با ارتقاء به یک طبقه بالاتر در زندگی بعدی پاداش بگیرند.

نویسنده در داستان مویِ بافته؛ به ما می‌گوید که چطور اثرات بال زدن‌های به‌ظاهر بی‌اهمیت پروانه‌ای به نام اِسمیتا به زندگی جولیا در سیسیل و سارا در مونترال کانادا می‌رسد!

«من کارم را به این زن‌ها تقدیم می‌کنم که به‌واسطۀ موهایشان به هم مرتبط شده‌اند؛ همچون تور بزرگی از جان‌ها.

به آن‌هایی که دوست می‌دارند، به دنیا می‌آورند و امید دارند، هزاران بار می‌افتند و دوباره برمی‌خیزند. کسانی ‌که زیر فشار خم می‌شوند اما تسلیم نمی‌شوند. من مبارزۀ آن‌ها را می‌شناسم، در اشک‌ها و شادی‌هایشان سهیم هستم.

هر یک از آن‌ها کمی از خودِ من است.»

بهترین ترجمۀ این اثر از نظر بنده توسط خانم کتایون شادمهر و نشر کتاب خورشید صورت گرفته است و تا کنون توانسته بیش از بیست جایزه ادبی را از آنِ نویسندۀ خود کند، ازجمله:

- جایزه بهترین کتاب گلاب د کریستال، سال ۲۰۱۸؛

که جراید فرانسه به آثار هنری و فرهنگی اختصاص می‌دهند.

- جایزه نخستین کتاب اولیس، سال ۲۰۱۷؛

که به نویسندگان بابت نخستین کتاب آن‌ها داده می‌شود.

- جایزۀ روله د وایژور، ۲۰۱۷؛

که هر سال به سبک نگارش و تازگی موضوع تعلق می‌گیرد

و ...

مسافر...

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

۱...مسافر چمدانش را در دست گرفت آماده سفر شد

تمام شد، دل‌دل کردنش، تردیدهایش، ترس‌هایش و حتی صبوری‌اش عزم جزم کرد راهی شد به جایی که تکرار در بندش نکند آنجا که روحش هر دم در طغیان نباشد

دلش باغچه‌ای پر از گل می‌خواست که نسیم خنک عصرگاهی با یک فنجان چایی مهمانش کند دلش سکوت می‌خواست دلش خودش را می‌خواست، خود شاد و کودکش را که برای خودش بچگی کند از دیدن دانه‌های برف ذوق کند بلندبلند بخندد و کسی نگوید هیس

مسافر خیلی زمان‌ها بود که دلتنگ آرامشی عظیم بود آرامشی به دور از دغدغه بحث و جدل و توهین مسافر آغوشی دل‌چسب می‌خواست، آغوشی که دم دمی نباشد بوی دورنگی و فریب ندهد گرم بغلش کند و رهایش نکند

مسافر یک مسیر تازه سبز می‌خواهد رو به روشنایی رو به نور، دلش یک راه می‌خواهد برای ابدیت که دورش کند از رنج‌هایش، آن‌قدر دور که از یادش ببرد سال‌های پر از دردش را

دردی که از قلبش می‌آید از احساسش

مسافر خودش، دلش و چمدانش را برداشت و رفت

۲... همه سفرها شیرین نیستند، همه سفرها برای بهتر شدن حالمان نیستند بعضی سفرها از روی اجبارند و شاید برگشتی نداشته باشند شاید خیلی تلخ باشند سخت‌تر هم می‌شوند حتی وقتی خبری از مسافر نداشته باشی

پدر و مادر دوست نداشتند برود دلشان آشوب بود اما مسافر ما قصد رفتن داشت دلش قرار نداشت جوان بود و میهن‌پرست سختش بود فقط نظاره‌گر باشد می‌خواست درون این آتش باشد قلبش برای کشورش می‌تپید به جنگ رفت جنگی که سرنوشت بسیاری را عوض کرد جنگی که خیلی‌ها را تا ابد داغدار مرگ فرزندانشان کرد و در این رنج سوزاند

مسافر ما آمد اما خیلی دیر هشت سال طول کشید تا بیاید همان اول جنگ اسیر شد تا چند صباحی کسی نمی‌دانست زنده بودنش را مفقودالاثر بود

چند ماه مادرش، پدر و خانواده‌اش از نبود خبری از حالش رو به جنون بودند

روزی درب خانه زده شد یک نامه از صلیب سرخ بود که برای مادر یک خنده از ته دل سوغات آورد خبر زنده بودن مسافر چه شادی عظیمی بر قلب خانواده نشاند سخت بود اما امید داشت برای برگشتش اینکه می‌آید هر چند شاید خیلی سال بعد

من دختربچه‌ای کوچک بودم می‌دیدم که هر از گاهی که نامه‌ا‌ی می‌رسید مادر و خواهرم مثل دیوانه‌ها دور حیاط می‌دویدند و خوشحالی می‌کردند و اشک می‌ریختند بارها نامه را می‌خواندند و می‌بوسیدند

مادر و پدر سوختند و پیر شدند خانواده فقط روزشمار نامه‌های مسافر بود آمد رضا آمد مسافر بعد از سال‌ها آمد اما آدمی که رفته بود نبود یک نفر دیگر شده بود هشت سال رنج و آزار دیده بود آن‌قدر لاغر و نحیف بود که شناخته نمی‌شد مادرش لحظه‌ای که وارد خانه شد چنان در آغوشش کشید و رهایش نمی‌کرد که تلافی سال‌ها دوری بی‌خوابی‌های شبانه‌اش اشک‌های وقت دعایش را دربیاورد

مسافر آرام گرفت در سایه دستان پدرش چنان که گویی قلبی در سینه‌اش

این سفر پر بود از درد و شکنجه، جدایی و پرپر شدن بهترین سال‌های جوانی هزاران مسافر اسیری که به جنگ رفتند جنگی که پایانش حسرت مرگ فرزندان این سرزمین شد اما تمام شد برگشتند به مام وطن

فداکاری‌شان تا ابد بر قلب‌هایمان پایدار است

تقدیم به برادرم رضا

۳...گاهی سفر می‌کنیم که از یاد ببریم گاهی سفر می‌کنیم که به یاد بیاوریم خاطراتی را که در ذهنمان نیاز به بازسازی دارند.

سفر همیشه پیچیده است قدم در راهی می‌گزاری که شاید ندانی چه اتفاقاتی پیش رویت است اما شجاعتت می‌گوید برو شاید جهانی پیش رویت باشد با بخشندگی بزرگ که در تصورت هم جا نشود.

گاه با همسفر گاه تنها گاهی برای شادی گاهی برای غم

همه چیز در گذر است ما می‌آییم و زنده بودن را زندگی می‌کنیم و می‌رویم از ما جز یک یاد ساده هیچ نمی‌ماند و سفرنامه ما انسانیتی است که از ما به‌جا می‌ماند و دیگر هیچ البته به تعداد قلب‌هایی که برایمان می‌تپد.

صدای پرونده‌ها!

وحید قرایی
وحید قرایی

پرونده‌ها صدا دارن...پرونده‌های خاک گرفتۀ توی قفسه‌های آهنی بایگانی دادگاه که اغلب کسی سراغی هم ازشون نمی‌گیره...

از کارمند بایگانی می‌پرسم چجوری توی این سر و صدا کار می‌کنی...؟

از بالای عینکش بهم نگاه می‌کنه...یه لبخند روی صورتش می‌شینه که معلوم نمی‌شه واقعیه یا زورکی...

به سمت پرونده‌های به زور چپیده توی قفسه‌ها اشاره می‌کنم... می‌گم صدای اینا قطع نمی‌شه...انگار از هر کدوم صدای زمزمه میاد...بلندتر از زمزمه... یه چیزایی می‌خوان بگن ... همهمه‌س همش.

کارمند بایگانی پروندۀ جلوی دستش رو می‌بنده می‌ذاره روی میز کناری و همون لبخند نصفه و نیمه‌ش هم محو می‌شه... با انگشت اشاره‌ عینکش رو روی صورتش محکم می‌کنه می‌گه: فقط همهمه و زمزمه نیست... گاهی صدای ناله... گاهی شیون... گاهی داد‌و‌بیدادِ کسی که فکر می‌کنه توی پرونده به حقش نرسیده...گاهی قهقهۀ بردن... حتی صدای دعواهای زن و شوهری هم میاد. ولی صدای اونا که التماس می‌کنن جونشون در امون بمونه دردآوره... خیلی وقتا دلم می‌سوزه... اما دیگه کاریش نمی‌شه کرد... یعنی کار از کار گذشته. نمی‌شه زمان رو به عقب برگردوند. نمی‌شه چاقو رو از دست اونی که فکرم نمی‌کرده کارش به پروندۀ قتل و طناب دار برسه گرفت...اینجا نمی‌شه کسی رو از تصمیمی که گرفته منصرف کرد... نمی‌شه آدمارو با هم آشتی داد... نمی‌شه زنده‌ها رو به مرده‌های دلخور و دل‌شکسته رسوند، واسه همین تا این پرونده‌ها اینجان سروصداشون قطع نمی‌شه...

می‌گم آخرش که چی؟

می‌گه یه روز همه این پرونده‌ها خمیر می‌شن و سر از کارخونه مقواسازی در میارن و تموم...

می‌گم فکر کن... همه این سر و صدا و حرف و حدیث یه روز می‌ره توی یه جعبه کفش و شایدم جعبه پیتزا

می‌گه آره...انگار آخرش همه چی می‌رسه به سکوت و فراموشی...